Sunday, November 4, 2012

اسباب کشی

با سلام خدمت همه ی دوستان گرامیم
بهنده هم بعد از 7سال وبلاگ نویسی و خانه به دوشه بین بلاگفا و وردپرس و پرشینبلاگ و بلاگر به پیش نهاد دوستم به سرویس بیان خانه کشی کردم (خانه کشی هم لابد همون اسباب کشیه!) 
از این به بعد اینجا من و دنبال کنید!

Saturday, October 6, 2012

اسباب کشی

سلام خدمت همه ی دوستانی که من رو تا اینجا حمایت کردن
خواستم بگم که به پیشنهاد دوستان از بلاگر به سرویس بیان کوچ کردم

اینم وبلاگ جدید منه امید وارم منو فراموش نکنین
شاد و پاینده باشید.

Tuesday, July 3, 2012

تست روزنامه نگاری

امروز که رفتم پیش اقای احمدی گفتم که من این طوری مینویسم اینکه فقط یه سوجه نیاز دارم تا پرورشش بدم اونم همون موقه روزنامه ای رو که جلش بود رو برداشت و واژه‌ای رو بزرگ روی صفحه‌ی اول روز نامه بود رو نشونم داد و گفت بیا اینم سوجه بگو ببینم خُب منم این طوری ذهنیتم رو بیان کردم که من خودم چون تاریخ علاقه دارم و می خونم بیشتر میام از نظر تاریخی توضیع میدم و تحلیل میکنم ولی دراون موقه عصن نفهمیدم که داره ابعاد دید من رو برسی میکنه و منم فک کنم بد خراب کردم به قول شهاب بی تجربگی کردم خُب چی بگم والا اخه من مگه تجربه داشتم که باتجربگی کنم بی تجربه بودم و بی تجربگی کردم.
خُب در عوض اوشون هم بهم گفت که یه خبرنگار یا حتا یک روزنامه نگار چه دید باید داشته باشه و من چه دیدی داشتم خیلی برام جالب بود چون من ادی هستم که ترجیح میدم خونم تا بنویسم دلیلشم شاید این باشه که یا اینقدر جسارت ندارم یا از خوندن بیش از نوشتن لذت میبرم و لی این اتفاق باعث شد که خودم رو مجبور کنم به نوشتن و خُب از همه مهمتر اینکه نوشتن چه قد لذت بخشه.

شیخ الانصار

امروز مورخه‌ی دهم خردادماه سنه‌ی یکهزار و سیصد و نود و یک خورشیدی خیامی با یکی از محبان که شهاب الدین شیخ الانصار میخوانندش بنزد یکی از سران شرطه برفتیم از برای استخدام این بنده ی حقیر به پارتی بازی شیخ.
ایشان که عمید الملک نام داشت چون شیخ را بدید ، در دیدگانش برقی درخشید و گل گونه‌اش خونین گشت که از پی چه شیخ ما خان درویشانه ای بندگان را منور کرده و قدم بر سر چشمان ما نهاده؟ شیخ که از حسب عادت دست بر محاسن خود داشت باگوشه ی چشمی مرا نشان داد و بفرمود که ایشان از اقوام عیال مکرمه می باشند و به دنبال کار در شرطه،
اگر وی را نپذیری مرا بی خانمان کردی که همانا از این شب بسترم خیابان و نیمکت های پارک مادر است و ملحفه ام اسمان سیه شب با نقش ستارگان چشمک زن، عمید الملک نگاهی از سر نامیدی به استخوان‌های پیدا شده از گردنم و کمر استخوانیم بینداخت و سری تکان داد و روی به شیخ برگرداد که:"تنها شرط دخول وی به دارالامنیه این است که یک ماه را به ورزش و نرمش و گرمش بپردازد تا شاید نیرویی در پازوانش پدید امده و مناسبتی با جان برکفان این ملک یابد. من که پس از شنیدن این خبر از شدت شادی روح به جسمم پایدار نبود.
در راه بازگشت از خان عمید چنین اندیشیدم که فقط تلاش قادر به رساندنم به ارزویم است حتی اگر سالها به طول بینجامد.

Thursday, May 10, 2012

اکبر خر زن

دی یکی از محبان قدیم نزدما آمد و یکی از دوستان زمان مکتب را یاد کرد.
میگفت دوست قدیم مان -که در میان ما هم مکتبیان به اکبر خر زن شهره بود و عام و خاص ز احوالات او با خبر بودند- درسی پلید را که ریاضی مهندسی‌ش می خوانند با نمره ی بیست گذرانده و مایه مضحکه ی دوستان کالجش شده و ایشان نیز بر وی لت زنند و وی را با زخم زبان خویش بیازارند.

چندی گذشت و بنده ی حقیر از قضای امده، وی را همراه با جمعی از محبان کذایی بدیدم که از دیدار من خرسندی درچهره اش نمایان شد و به سوی من شتافت تا شاید هرچند لَختی از لت های دوستان خلاصی یابد من نیز فرصت را غمیت شمرده و آن نگون بخت را به باد تمسخر گرفته و لبخندی بر لب حضار جاری ساختم، وی نعره زنان به دور از چشمان ما شتافت تا باشد همگان پندی گیرند و دگر چنین نکنند.

آری آن دوست نیز درست نشد، اما همیشه در خاطرم ماند که گاهی میتوان چه خوشایند بود برای کسی،دریغا که آن فرصتم ار کف برفت.

Tuesday, April 3, 2012

اری چه کنم فتنه ی دور قمری بود

راستش چند وقتی هست که نمی دونم چه مرگم نه می تونم بگم حالم خوبه نه میتونم بگم بده ، میخندم ولی خودم میدونم این خندیدن‌هام همش دروغیه اشکم نمیاد ، سرم داغ میکنه و باز همه چی از اول شروع میشه همش می خوام بیام بنویسه این جا بلکه کمی خالی شم ولی نمی تونم و تا اینکه گفته هام زیاد شدن و نتونستم جلوشون رو بگیرم اومدم شروع کردم به نوشتن.

چند روز‌ه صبح‌ها که از خواب پا میشم یه تصویر مبهم تو ذهنمه از خواب‌های دیشبش که دیدم صحنه‌هایی که کم‌کم پازل گونه در طول روز -که همش تو فکرمن- جور میشن و یک فیلم با پرش برام میسازن ،معمولن یک خواب هست که خیلی بیشتر از همه تکرار می‌شه و یکی دیکه کمتر ، ولی خُب یه جورایی همه شون تکرارین.

دیروز که از خواب پا شدم تصویر تکراری خواب روز‌های قبلش یادم اومد:
روی زمین کنار یه سنگ که نرده‌های سبز دورش‌ه مث یه قبر نشستم و یک نگاه میندازم به دوروبرم و اسمون خاکستری و محیط سیاه و خاکستری با نرده های سبز پررنگ اطرافم  رو می‌بینم یه جایی مثل قبرستون‌ه که من وسطشم. کنارم یک بچه ی 4-5 ساله بی مو نشسته با لباس طرح دار سفید و مامانش با چادر سیاه دستشو گرفته و داره بالای یه قبر گریه میکنه و میگه که بچه‌ش به دلیل سرطان نابینا شده من نگایی به قبرهای اطرافم میکنم و روشون رو میخونم ولی هیچی نمی فهمم بلند میشم به دمبال سنگ داداشم میگردم نمی دونم پیداش میکنم و دوباره گمش میکم. همین طور که دارم مگردم اطرافم رو نگا میکنم که پر از ساختمان های بزرگ و سیاه و خالی‌ه با اهن های سبز، هرچی میگردم دیگه پیداش نمی کنم باز بر میگردم سر همون قبر اول رو بغضم میگیره ، داره خفم میکنه که من شروع به دستو پازدن میکنم و از خواب میپرم و بغضم میترکه.


پی نوشت:در طول نوشتن این پست همش به فکر یکی از دوستام بودم که بعد از 4سال مبارزه درست همون موقه ای که دکترا جوابش کردن تونست از پس سرطانش بر بیاد ایشالا همیشه سالم و خندون باشه.

Sunday, March 25, 2012

گم و گور شد

بعضي وقت ها ميشه ، كه فكر ميكنين به يه نفر خيلي نزديكين كم كمك بي اختيار از بقيه كمي دورتر ميشين و خيالتون راحته كه يكي كنارتون هست وقتي يه مشكلي پيش مياد كمكش ميكنين تا اينكه شما رو تو بد ترين شرايط تنها بذاره و بره گم شه!

يه دايي دارم كه خيلي به ما نزديك بود مثل باباي خودم حتا دختر داييم و پسر داييم هم مثل خواهرم و برادرم بودن حتا دومادشون هم همينظور ولي يهو دري به تخته خورد و الحمدالله وضع ماليشون بهتر شد -ولی اگه درست نگا کنی زیاد هم بهتر نشد فقط کمی تغییر نه اینکه کلی پول داشته باشن-  اين افتاد دقيقن تو مريضي داداشم.

كمكم شروع به كلاس گذاشتن براي ما حتي وقتي كه احسان بيمارستان بود ديدم يه بار بابام بر افروخته اومده خونه بعد که علت رو جویا شدم فهمیدم که : اومده بود كنار باباي من همش حرف از مرگ و اينكه حقه و اين چيزا زده بود و بعد گفته بود منم حاضرم كمك كنم تا فلان قيمت - حالا قیمتش هم خیر سرش دو سه میلیون گفته بود که همین بیشتر اعصاب مارو خرد کرده بود بابام می گفت خاک بر سر من که تا دو سه میلیون بخواماونم از این قرض کنم-  رو من حساب كنين بابام وقتي داشت اينارو تعريف ميكرد در حال انفجار بود...

يادمه تو همون جريان چندين بار اومده بود مامانم رو با حرفاي دروغش كلي جوش داده بود تا اخر اومد اون خبر نهايي رو به خالم داده بود و بعد از اون خبر به بهانه ي مزخرف بودن شعر رو كارت سوم يه دعوا گرفت و رفت گورش رو گم كرد,

كه ما بعدش از زبون بقيه شنيديم چه كارايي مي خواسته بكنه كه حتا بقيه روشنم نشده به ما بگن.

پی نوشت تو پست بعدی جریان شعر روی کارت رو میگم.