راستش چند وقتی هست که نمی دونم چه مرگم نه می تونم بگم حالم خوبه نه میتونم بگم بده ، میخندم ولی خودم میدونم این خندیدنهام همش دروغیه اشکم نمیاد ، سرم داغ میکنه و باز همه چی از اول شروع میشه همش می خوام بیام بنویسه این جا بلکه کمی خالی شم ولی نمی تونم و تا اینکه گفته هام زیاد شدن و نتونستم جلوشون رو بگیرم اومدم شروع کردم به نوشتن.
چند روزه صبحها که از خواب پا میشم یه تصویر مبهم تو ذهنمه از خوابهای دیشبش که دیدم صحنههایی که کمکم پازل گونه در طول روز -که همش تو فکرمن- جور میشن و یک فیلم با پرش برام میسازن ،معمولن یک خواب هست که خیلی بیشتر از همه تکرار میشه و یکی دیکه کمتر ، ولی خُب یه جورایی همه شون تکرارین.
دیروز که از خواب پا شدم تصویر تکراری خواب روزهای قبلش یادم اومد:
روی زمین کنار یه سنگ که نردههای سبز دورشه مث یه قبر نشستم و یک نگاه میندازم به دوروبرم و اسمون خاکستری و محیط سیاه و خاکستری با نرده های سبز پررنگ اطرافم رو میبینم یه جایی مثل قبرستونه که من وسطشم. کنارم یک بچه ی 4-5 ساله بی مو نشسته با لباس طرح دار سفید و مامانش با چادر سیاه دستشو گرفته و داره بالای یه قبر گریه میکنه و میگه که بچهش به دلیل سرطان نابینا شده من نگایی به قبرهای اطرافم میکنم و روشون رو میخونم ولی هیچی نمی فهمم بلند میشم به دمبال سنگ داداشم میگردم نمی دونم پیداش میکنم و دوباره گمش میکم. همین طور که دارم مگردم اطرافم رو نگا میکنم که پر از ساختمان های بزرگ و سیاه و خالیه با اهن های سبز، هرچی میگردم دیگه پیداش نمی کنم باز بر میگردم سر همون قبر اول رو بغضم میگیره ، داره خفم میکنه که من شروع به دستو پازدن میکنم و از خواب میپرم و بغضم میترکه.
پی نوشت:در طول نوشتن این پست همش به فکر یکی از دوستام بودم که بعد از 4سال مبارزه درست همون موقه ای که دکترا جوابش کردن تونست از پس سرطانش بر بیاد ایشالا همیشه سالم و خندون باشه.